آرام بگیرم بر درب دلم و خواب در خاموشی شب  زیر خاطرات و

هوای سردی بر سرم موج می زند و چو روح خاموش بر زیر لب

نوایی می سراید(آوا)


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, توسط عدنان عبد

اشکم جاری در غم بیشمارم

می شکنم با تمام وجودم

کس ندید این قلب تنهایم را

بشکن بشکن ای درد فراوانم

گوشهایم پر از درد تپش قلبم

صبر روحمو در هم می درد

خندهایم تیریست بر قلب خسته ام

خیلی دوست دارم پر بگیرم

از زمین خاکی بدون درد پر بگیرم(آوا)


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, توسط عدنان عبد

می نگرم گذشته ای که در دستانم بود

ویک نور می شکند با اشگهایم

قبری از فرسودگی در آینده می نگری

و لحظه ای آرامشم از یک نقطه ی بی پایان

و شروع از همان اول تا پایان

و یک یک اشگ های بی دریقم از رخسارم

به دوری از چشمانم عادت کرده

چون باد ملایم می ورزم

از آمدنم باران ترنم خواهد شد

با دعایی در دستانم به هنگام باران اشگ هایم

می باشم تا تنها باشم 

این تنهایی چاره ای است که دست من نیست(آوا)



نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, توسط عدنان عبد

سکوت لحظه ها رو باور کن

هر چه هست در زمانم باور کن

عشق یه بی وفای همیشگی باور کن

بشنو از نی ام چه فردیاد هایی را باور دارد

و اشگ در دستان تنها را باور دارم

خورشید رفته رو وشب را باور دارم

رهگذری بودن در جهانم را باور دارم

غروب دل تنگی را همیشه باور دارم

باور کن باور دارم

این  حالم را باور دارم

و  باور دارم که عشقت نباشم

و از آن روشنیت ,خاموشیت را باور دارم(آوا)


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, توسط عدنان عبد

غربت را از شبدر عشق نوشتم               

خاکستر را از راه غبار گرفته گرفتم

از سر انجام سر دفتر عشق کس نداند  

 راه به دیده رسد جایی نماند

چشم خود را بسته و بر دیده نگاه کن     

 راه نرفته را از غم جدا کن

موج رنگین کمان عشق را روح دادند     

خلق  را راستی از عقل دادند

در این بحر در پی چشمانه خیسم نباش   

این چشمانه خیسم رو به آسمان گریه می کند(آوا)


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, توسط عدنان عبد

ز تنهایی خود بحر تماشایی کشیدم                از حوض تنها آب تنهایی کشیدم

ز روی  رنگین کمان آسمان                       صفای زلف نگاری کشیدم

زمیه پیدا شده از سر دفتر من                     جوهر چشم بهاری کشیدم

از این قلب پاره پاره                                خیال پاره پاره کشیدم

غم من در حاله هوای باران                        ابر سهگینی از چشمانم کشیدم(آوا)


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, توسط عدنان عبد

لحظه ی دلم چو رود می گذرد

و فضای پر هیاهوی دلها می شکند افکارم را

تنهایی دلم چشمم را دل تنگ می کند

چند روزیست دله تنهایم از غم می بارد

و خروش امواج صدایم لرزه ای بر افکارم هست

و نوشته ای در دستم که می بارد از احساسم

دریست جهانم سکوت را از خاطره هایم می گیرد

و رقصی در دستانم که همنشین تنهاییم هست

که می نگارد باران های عمرم را از لحظه هایم(آوا)





نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, توسط عدنان عبد

درخت جوانه زده در دل از تو سراغها دارد

میان دردل هایم یک چراغ در دستانت بوده

این سرم جز زانوانت آرام نمی گیرد

این تصور می شکند روزی نباشی

می بارم  تا همنشینت باشم

این حس از خودم نیست در وجودم

دست های تو آرامشی بر افکارم داره

تمام زمانهایم به اوج خیالم با تو هستم

این اشکهای  چشم  با تو اروم میشه

دوست دارم تا انجا که پرواز برایم ممکنه

مادرم من در این تنهایی بی تو تنهاترم

به پاییز گذر کردم تا باشی با من

نگو هرگز نباشی در کنارم

هنوز می شکنم به روزهای نیومده

می ترسم با اشکهایم می لرزم

این پهنای رویایم بی تو سرانجامی ندارد

از خدا می خوام همیشه اون چشمات به راهم باشه

خدایا همیشه با این فکر می رم که یکی چشم انتظارمه

خدایا آمدنم نیست اگه این چشما نباشن

خدا یا به بغض اندر دلم ترانه می سرایم

این ترانه را از شوقه گریه ی دوست داشتن می سرایم




نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, توسط عدنان عبد

نمی توانم چهره ای از تو تصور کنم

اما داستان بی تاب زمانه بر من همراه

تو با دستانت بگیر آرامشم را در اوج

نمی توانم گذر کنم به فردا های بی تو

و متنفرم از سفر های بی تقدیر زمانه

چه می شود تو بدانی آهنگ دل را

نمی توانم تر ک کنم این زمین خالی را

نمی توانم ترک کنم این قلب تنهایم را

با چهره ی محزونت چه دلهره ها نمی بینی

و داستان رفتنم بر زمان بی آرمشم اثر کرده

با خند های کوچک راه را می روم 

آیا می توانی ببینی درگاه آسمانم را


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, توسط عدنان عبد

پاییزم در این برگها خروشان می کند

بساط دل تنگیه مرا, به باران می کند

از این عماق وجودم که سجده بر افکارم می کند

بیابان از این حالم نیاز باران می کند

یاد آن مجنون چه به حاله دیوانگان میکند؟

به چشم خط مشکینی که دل میکند

حرارت از بقض دلدار یاران میکند

به پاییز هزاران شاخه در حال من افتادن است

نیازم فقط از بحر باران می کند

نه از برگم ,یک برگ حالم پریشان می کند

نه سازی به حالم بحر باران می کند

به جهانم می رود سودای جان باختن را

این قلب به پریشانی ,قلبی را پریشان می کند

بسوزد ز غم ,باده نوشانه زمانم را

این حکایت را از آن باران می کند

به دیروز غمم در دلم افزون تر است

این خیالی نیست این را هم بحرباران می کند

زه سمت دستان اوج گیرم 

دعایی از قلب باران می کند

از حاصل که بگذشت بر دیدگانم

بارانیست که از خیال باران می کند

زمین تنگ است در این قلب آسمانم

چه گویم بر دلم که حکایت از باران می کند(آوا)


نوشته شده در تاريخ سه شنبه 5 مهر 1390برچسب:, توسط عدنان عبد